loading...
سی خنده / بزرگترین پورتال جامع تفریحی علمی خبری و...
مهدی بازدید : 104 چهارشنبه 1392/10/11 نظرات (0)

شخصی به نام پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود. شب عید هنگامی که پل از اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن راتحسین می کرد. پل نزدیک ماشین که رسید پسر پرسید: ” این ماشین مال شماست ، آقا؟

پل سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است
”.

پسر متعجب شد و گفت: "منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین جوری، بدون این که دلاری بابت آن پرداخت کنید، به شما داده است؟ آخ جون، ای کاش
…”

البته پل کاملاً واقف بود که پسر چه آرزویی می خواهد بکند. او می خواست آرزو کند. که ای کاش او هم یک همچو برادری داشت. اما آنچه که پسر گفت سرتا پای وجود پل را به لرزه درآورد
:

ای کاش من هم یک همچو برادری بودم
.”

پل مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و سپس با یک انگیزه آنی گفت: "دوست داری با هم تو ماشین یه گشتی بزنیم؟


"
اوه بله، دوست دارم
.”

تازه راه افتاده بودند که پسر به طرف پل بر گشت و با چشمانی که از خوشحالی برق می زد، گفت: "آقا، می شه خواهش کنم که بری به طرف خونه ما؟


پل لبخند زد. او خوب فهمید که پسر چه می خواهد بگوید. او می خواست به همسایگانش نشان دهد که توی چه ماشین بزرگ و شیکی به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود.. پسر گفت: ” بی زحمت اونجایی که دو تا پله داره، نگهدارید
.”

پسر از پله ها بالا دوید. چیزی نگذشت که پل صدای برگشتن او را شنید، اما او دیگر تند و تیـز بر نمی گشت. او برادر کوچک فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل کرده بود
.

سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره کرد :” اوناهاش، جیمی، می بینی؟ درست همون طوریه که طبقه بالا برات تعریف کردم. برادرش عیدی بهش داده و او دلاری بابت آن پرداخت نکرده. یه روزی من هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو، همان طوری که همیشه برات شرح می دم، ببینی
.”

پل در حالی که اشکهای گوشه چشمش را پاک می کرد از ماشین پیاده شد و پسربچه را در صندلی جلوئی ماشین نشاند. برادر بزرگتر، با چشمانی براق و درخشان، کنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش ناشدنی شدند.

roholla بازدید : 196 شنبه 1392/09/30 نظرات (0)
به گزارش سی خنده مردی که به جرم رمالی به زندان افتاده بود پس از تحمل حبس از زندان آزاد شد و در بین راه خانه به فکر فرو رفت.

فکر می‌کرد چه خوب می‌شود اگر کاری عابرومندانه و خداپسندانه پیدا کند و دیگر مردم را فریب ندهد و پول حرام در نیاورد.

در این فکر‌ها غرق شده بود که ناگهان با یکی از مشتریان سابق خود روبرو شد و این مشتری که خیال می‌کرد مشکلش در گذشته توسط این مرد حل شده است شماره این مرد را گرفت و به وی گفت: خوب شد که دوباره شما را پیدا کردم خیلی ‌ها گرفتارند و به کمکتان احتیاج دارند.

فردای آن ماجرا دختری دانشگاهی با این مرد تماس گرفت و پس از معرفی خود عنوان داشت: من چند سالی است که بختم بسته شده و هیچ پسری به خواستگاری من نمی‌آید.

مرد رمال هم که وسوسه پول در آوردن بی‌زحمت شده بود، شروع کرد با دختر جوان صحبت کردن در نهایت نیز مرد قول داد تا با نوشتن چند ابطال طلسم مشکلش را حل کند. همچنین مرد رمال به دختر گفت که این طلسم را شاگردش برای او خواهد ‌آورد.

مرد رمال که هیچ شاگردی نداشت خودش را در نقش شاگرد در آورد و به نزدیکی دانشگاه دختر جوان رفت و پس از گرفتن مبلغی حدود 200 هزار تومان طلسم را تحویل داد و برگشت.

چندین روز از این ماجرا گذشت و طلسم اثری نکرد. سپس دختر جوان دوباره با مرد رمال تماس گرفت و شروع کرد به گلایه کردن. در میان حرف‌های دختر جوان مرد رمال گفت: بخت شما باز شده چونکه شاگردم که پسری بسیار سرشناس و دارای قدرت بسیار است از شما خوشش آمده و قصد خواستگاری دارد.

دختر جوان با شنیدن این سخن بسیار خوشحال شد و در قرار بعدی نیز شاگرد(مرد رمال) که برای دادن دعا به پیش دختر جوان رفته بود از وی خواستگاری کرد.

چند ساعت پس از خواستگاری مرد رمال با دختر تماس گرفت و گفت که سریع نباید جواب مثبت بدهد و بهتر است با هم کمی رابطه داشته باشند تا عشق شاگردش بیشتر شود.

دختر جوان هم حرف ‌های مرد رمال را قبول کرد. مجدد پس از چند روز از ارتباط‌های تلفنی و خیابان گردی دختر جوان، مرد رمال دوباره با دختر جوان تماس گرفت گفت: خیالت راحت باشد من صیغه شما را خواندم. شما می‌توانید با هم رابطه نزدیکتری داشته باشید.

دختر هم که همه چیز را باور کرده بود و به دلیل تغییر صدا نفهمیده بود که مرد رمال همان شاگرد است، رابطه نزدیکتر را پذیرفت و سپس تا چشم بازکرد دید نه خواستگاری مانده و نه رمالی . . . .

وقتی فهمید فریب خورده چند وقتی خودش را در اتاق حبس کرد ولی این کارهم برای او بی‌فایده بود چراکه اتفاقی نباید می‌افتاد، رخ داده بود و دختر جوان هیچ راه جبرانی نداشت.

خلاصه دختر جوان به پلیس مراجعه کرد و تمام ماجرا را شرح داد و پس از چندین روز در حالی که این مرد رمال در حال فریب دختران دیگر بود توسط پلیس آگاهی دستگیر شد.

مرد رمال به فریب دختران اعتراف کرد و مجدد به حکم قاضی به زندان بازگشت.

گفتنی است اگرچه مرد شیطان صفت دستگیر شد ولی بازهم گذشته تلخ و دردناک دختران جوانی که با مراجعه به این افراد لطمه خوردند، فراموش نخواهد شد.

انتهای پیام/
roholla بازدید : 109 جمعه 1392/08/17 نظرات (0)
داستان عاشقانه و احساسی گل خشکیده

داستان عاشقانه,داستان زیبا

داستان زیبای شاخه گل خشکیده ،یکی از بینظیر ترین داستانهای عاشقانه میباشد، پیشنهاد میشود این داستان را بخوانید و از آن لذت ببرید!

در ادامه مطلب...

roholla بازدید : 187 پنجشنبه 1392/05/10 نظرات (1)
 
 

سلام دوستان...این وبلاگو باز کردم تا قضیه ی یه پسر جوان

که زندگیش با نامردی بی رحمانه ی یه دختر بی ارزش وظالم

به نابودی کشیده شد

 
 
من یه پسرم. پسری که زندگی ام رو فقط بر مبنای خدا قرار دادم و حتی به غیر خدا فکر نکردم، چه برسه به این که انجامش بدم. الان 22 ساله هستم. ماجرایی که می خواهم برای شما تعریف کنم مربوط می شود به 21 سالگی من. یعنی این ماجرا از 21 سالگی من شروع شد. خانواده من هم مثل خودم مذهبی هستند. من زیاد اهل رفیق بازی و این جور چیزها نبودم ولی یکی از دوستانم بود که از دوران ابتدایی با هم بودیم و من خیلی به او اعتماد داشتم و اون هم همین حس رو نسبت به من داشت. من دوران دبیرستان رو با هدف بزرگی آغاز کردم و آن هم قبولی در رشته ی مورد علاقه خودم بود که در آن هم موفق شدم. بعد از ورود به دانشگاه بود که ماجراهای من به آرامی شروع شد.

اون روز مثل تموم روزهای دیگه بود، اصلا به فکرم هم نمی رسید که شروع یه سردی به ظاهر گرم و بی انتها باشه. من بعد از ظهر از ساعت 4-2 کلاس داشتم. ساعت 1 از خانه به طرف دانشگاه حرکت کردم. من زیاد به جنس مخالف توجهی نداشتم، به خاطر همین هم تا اون موقع تجربه ای از ارتباط با جنس مخالف را نداشتم. دم در دانشگاه که پیاده شدم، دو تا دختر کنار در بودند؛ تا منو دیدند، خندیدند، من که اصلا تو باغ نبودم بهشون محل نذاشتم. تمام مدتی که توی حیاط دانشگاه بودم، زیر چشمی اونا رو نگاه می کردم؛ حتی یه لحظه هم از من چشم بر نمی داشتند.

کلاس که شروع شد، من زودتر از همه رفتم و تو ردیف آخر نشستم. چشمم به در بود که دیدم اون دو تا دختر اومدن تو کلاس ما، انگار همکلاسی ما بودند، ولی عجیبه، من تا حالا اونا رو ندیده بودم. از بچه ها که سراغ گرفتم، گفتند که اونا هم از کلاس ما هستن ولی یه یک هفته ای دیر اومدن. خوب تازه هفته ی دوم دانشگاه بود و من خیلی از بچه ها رو نمی شناختم. دیگه یواش یواش داشتیم با همدیگه آشنا می شدیم. روزها از پی هم می اومد و خیلی زود به هفته ی سوم رسیدیم. دیگه به اون نگاه ها عادت کرده بودم و حتی اگه یه روز اون دختر غایب بود، من کلا حس می کردم یه چیزی کم دارم. یواش یواش منی که حتی به دختر ها هم فکر نمی کردم، به طرف اون جذب شدم و خواستم تا باهاش بیشتر آشنا بشم. آخه یه جورایی به دلم نشسته بود. دیگه جواب نگاه هاشو با نگاه می دادم و جواب خنده هاشو با خنده!

یه روز تصمیم گرفتم که بهش شماره بدم و یکی از بهترین دوستان دانشگاه رو تو جریان کل ماجرا گذاشتم. اون روز تو حیاط با دوستم ایستاده بودم که اون دختر اومد درست 3-2 متری ما ایستاد. من شماره رو که قبلا آماده کرده بودم از جیبم در آوردم. ولی دستام طوری می لرزید که دوستم فهمید. یهو دستمو گرفت و برد پیش دختره و گفت : خانم، ببخشید این آقا می خواد به شما شماره بده، ولی خجالت می کشه! من حسابی عرق کرده بودم و دیگه نفسم بالا نمی اومد. دختره برگشت گفت : من برای شما شخصیت قائلم! از شما بعیده! لطفا مزاحم نشوید! من و دوستم، هر دومون از تعجب خشک شدیم؛ اون خنده ها چی بود و این حرف چی؟

اون روز رفتم خونه و کلی رو این موضوع فکر کردم و به نتیجه ای هم نرسیدم. فردا که کلاس داشتم، فقط از نگاه و طرز برخوردش می ترسیدم، با خودم می گفتم الان اگه منو ببینه دیگه به من محل نمی ذاره و از این جور حرفها. تو حیاط دانشگاه نشسته بودم که از تاکسی پیاده شد و تا منو دید با یه افاده ی خاصی راه رفت و به من یه لبخند زد و سلام داد و رفت تو کلاس. دیگه داشتم شاخ در می آوردم. یعنی چی؟ با اون حرکت دیروزم دیگه نباید حتی به من نگاه می کرد، چه برسه به سلام و لبخند! من 4 روز تحت نظر نگهش داشتم و روز پنجم تصمیم گرفتم تا دوباره بهش شماره رو بدم، ولی این دفعه تنهایی رفتم. کنار بوفه ی دانشگاه، تنها ایستاده بود؛ رفتم جلو و گفتم : سلام. اونم جواب داد : سلام. بدون مقدمه شماره رو گرفتم جلوش، اونم یه نگاهی به من انداخت و یه نگاهی به شماره و اون رو گرفت. حرفی نزد، رفت جلوی دانشگاه و سوار تاکسی شد.

من که دیگه تو پوست خودم نمی گنجیدم، شاد و خندون رفتم خونه و یه دوش گرفتم. بعد از اینکه شام رو خوردم، نشستم سر درسام که یه ذره از حجمشون کم کنم. توی درسا غرق بودم که صدای زنگ موبایلم بلند شد....


بقیه داستان در ادامه مطلب...

 

roholla بازدید : 185 سه شنبه 1392/02/03 نظرات (1)
هوا به کلی فرق کرده بود، هرچند بهار شده بود ولی سردییه زمستون هنوز از تنش در نیومده بود .

احساس میکرد که قراره این روز به ظاهر گرم و روشن بهاری از اینی هم که هست هم سردتر و تاریکتر بشه .

ولی بهتر از همه میدونست که کاری نمیتونه بکنه .

اون به بیرون از شهر اومده بود تا شاید بتونه در خلوت مردانه اش با دل خود کنار آید .

دلی که راوییه خیلی از خوشبختی های زودگزر میتونست باشه .

صدایی که باد با خودش می آورد ،اگرچه سنگین، ولی برای دل پسرک خوش بود.

صدای نی چوپانی که در خلوت خودش میزد . صدای آواز چوپانی که ...

 

بقیه داستان و بقیه داستان ها در ادامه مطلب...




درباره ما
سی خنده بزرگترین پورتال جامع شامل سرگرمی ، نرم افزار ، بازی ، تم ، پزشکی و سلامت ، آموزشی ، خبری ، روانشناسی، زناشویی، مد ، دکوراسیون، آشپزی ، آهنگ ، کتاب ، عکس ، سبک زندگی و...
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 906
  • کل نظرات : 304
  • افراد آنلاین : 29
  • تعداد اعضا : 7582
  • آی پی امروز : 175
  • آی پی دیروز : 158
  • بازدید امروز : 274
  • باردید دیروز : 377
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 2
  • بازدید هفته : 1,578
  • بازدید ماه : 1,578
  • بازدید سال : 45,702
  • بازدید کلی : 1,954,936
  • کدهای اختصاصی