loading...
سی خنده / بزرگترین پورتال جامع تفریحی علمی خبری و...
roholla بازدید : 133 یکشنبه 1392/09/10 نظرات (1)
مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چیزی شکایت میکرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطرپیرش در مزرعه شخم میزد.
یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد.
بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد.
ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی به پشت سر زن زد و زن در دم کشته شد. در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، کشیش متوجه چیز عجیبی شد.
هر وقت یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک میشد، مرد گوش میداد و بنشانه تصدیق سر خود را بالا و پایین میکرد، اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک میشد، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را بنشانه مخالفت تکان میداد....
پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید.
کشاورز گفت: خوب، این زنان می آمدند چیز خوبی در مورد همسرم میگفتند، که چقدر خوب بود، یا چه قدر خوشگل یا خوش لباس بود، بنابراین من هم تصدیق میکردم.
کشیش پرسید، پس مردها چه میگفتند؟
کشاورز گفت:
آنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه...!!!
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
سی خنده بزرگترین پورتال جامع شامل سرگرمی ، نرم افزار ، بازی ، تم ، پزشکی و سلامت ، آموزشی ، خبری ، روانشناسی، زناشویی، مد ، دکوراسیون، آشپزی ، آهنگ ، کتاب ، عکس ، سبک زندگی و...
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 906
  • کل نظرات : 304
  • افراد آنلاین : 35
  • تعداد اعضا : 7582
  • آی پی امروز : 128
  • آی پی دیروز : 65
  • بازدید امروز : 271
  • باردید دیروز : 98
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 749
  • بازدید ماه : 2,626
  • بازدید سال : 46,750
  • بازدید کلی : 1,955,984
  • کدهای اختصاصی